باژلغتنامه دهخداباژ. (اِ) باع . قلاج و آن مقداری باشد از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). ق
باژلغتنامه دهخداباژ. (اِ) رسد و خراج است و مانند گزیت باشد که بپادشاه دهند. (صحاح الفرس ). مَکس . (مجمل اللغة). رصد خراج بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 177). رسد و خراج . (فرهنگ
باژلغتنامه دهخداباژ. (اِ)خاموشیی باشد که مغان در وقت بدن شستن و چیزی خوردن بعد از زمزمه اختیار کنند. کلیه ٔ دعاهای مختصر را که زردشتیان آهسته بزبان میرانند باژ گویند و آن بازمز
باجلغتنامه دهخداباج . (اِ) باژ که باج و باز و واج و واژ هم گفته میشود، از ریشه ٔ اوستائی وچ است که در سانسکریت واچ و در پهلوی واج یا واجک آمده است . همین ریشه در لاتینی وکس و د
باجلغتنامه دهخداباج . (اِ) معرب «با» و «وا» در سکبا و آش با. ج ،باجات . رجوع به «با» و «وا» در همین لغت نامه شود.
باژ دادنلغتنامه دهخداباژ دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) قبول و پرداخت باج . خراج فرستادن . گزاردن باج و خراج : شنیدم که چون به آذربایجان شدم [ بهرام گور ] شما گفتیدوی بگریخت از دشمن و همی
باژ گرفتنلغتنامه دهخداباژ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) باژستدن . باج گرفتن . و رجوع به باژ و باژگاه شود. || خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا : مبادا که دین نیاکا
باژ نهادنلغتنامه دهخداباژ نهادن . [ ن ِ /ن َ دَ ] (مص مرکب ) باج بر گردن کسی گذاشتن . تحمیل باج کردن بر : چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و
باژ دادنلغتنامه دهخداباژ دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) قبول و پرداخت باج . خراج فرستادن . گزاردن باج و خراج : شنیدم که چون به آذربایجان شدم [ بهرام گور ] شما گفتیدوی بگریخت از دشمن و همی
باژ گرفتنلغتنامه دهخداباژ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) باژستدن . باج گرفتن . و رجوع به باژ و باژگاه شود. || خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا : مبادا که دین نیاکا