باوراندنلغتنامه دهخداباوراندن . [ وَ دَ ] (مص جعلی ) پذیرفتانیدن . قبولانیدن . به باور داشتن . قبولاندن . (یادداشت مؤلف ).
باراندنلغتنامه دهخداباراندن . [ دَ ] (مص ) بارانیدن : و گفت گرسنگی ابریست که جز آن باران حکمت نباراند. (تذکرة الاولیاء عطار).
بازراندنلغتنامه دهخدابازراندن . [ دَ ] (مص مرکب ) دور کردن . دفع کردن . طرد کردن . (ناظم الاطباء). راندن : چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبداﷲبن عزیز تفویض کرد
بشوراندنلغتنامه دهخدابشوراندن . [ ب ِ دَ ] (مص ) بشورانیدن . شورانیدن . شوراندن : حب ... النیل منش بشوراند. (الابنیه عن حقایق الادویه ). اندر آن وقت بادی عظیم آید و دریا بشوراند. (ذ
بازماندنلغتنامه دهخدابازماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) باقی ماندن . (ناظم الاطباء). بجای ماندن . به یادگار ماندن : بمرد او و آن تخت از او بازمانداز آن پس که کام بزرگی براند. فردوسی .من و
قانع کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال ن، باوراندن، تشویقکردن، راضی کردن، اثبات کردن، آموختن، انگیختن ترویج کردن، مرسوم کردن تربیت کردن
تلقینفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. باوراندن اندیشه و طرزفکری خاص به دیگری.۲. القای شهادتین به کسی که در حال جان دادن است.۳. (تصوف) آموختن ذکر به مرید تا آن را تکرار کند.۴. تعلیم؛ آموختن.
وسوسه کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام کردن، اغوا کردن، تطمیعکردن، گمراه کردن پیشنهاد کردن، نمایش دادن، بهنمایش گذاشتن، عرضه کردن تلقین کردن، باوراندن، قبولاندن، اثبات کردن،
باراندنلغتنامه دهخداباراندن . [ دَ ] (مص ) بارانیدن : و گفت گرسنگی ابریست که جز آن باران حکمت نباراند. (تذکرة الاولیاء عطار).