باهوشلغتنامه دهخداباهوش . (ص مرکب ) کسی که هوش دارد. هوشمند. زیرک . کَیِّس . هوشیار : بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار باهوش و پشمینه پوش . فردوسی .شکیبا و باهوش و رای و خردهزبر ژیان را به دام آورد. فردوسی
باهوشفرهنگ مترادف و متضادتیز، داهی، زرنگ، زیرک، باذکاوت، عاقل، متیقظ، محیل، ناقلا، نکتهدان، هوشمند، هوشیار ≠ بیهوش، کانا
باهوش بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال وش بودن، ذکاوت داشتن، عاقلبودن، خردمند بودن، عقل خود را بهکاربردن، حاضرجواب بودن، تیزبودن، ذکاوت نشان دادن درخشیدن، دانستن، خوب بودن بصیرت داشتن، آیندهنگر بودن، محتاط بودن فهمیدن، دیدن فرق گذاشتن، تمیز دادن معقول بودن، برنامهریزی کردن زیرک بودن، توبه کردن