بامعنیلغتنامه دهخدابامعنی . [ م َ نا / نی ] (ص مرکب ) که معنی دارد. معنی دار. مقابل بی معنی . بامغز. مقابل مهمل . مقابل نااستوار و نادرست و در اصطلاح صوفیان و شاعران خوب و شایسته
بامعیارلغتنامه دهخدابامعیار. [ م ِ ] (ص مرکب ) سخته . که معیار دارد. بقاعده . مرتب و منظم . سنجیده : سخن باید که بامعیار باشدکه پرگفتن خران را بار باشد. نظامی .و رجوع به معیار شود.
اتباعفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهآوردن کلمهای بیمعنی یا بامعنی دنبال کلمۀ دیگر که شبیه و هموزن آن باشد یا به آن مربوط باشد، مانندِ رختوپخت.
رویدادپردازیevent processingواژههای مصوب فرهنگستانپردازش رویدادها برای گردآوری اطلاعات بامعنی یا ارزشمند و سپس عمل براساس آنها
معنی دارلغتنامه دهخدامعنی دار. [ م َ ] (نف مرکب ) بامعنی . دارنده ٔ معنی . دارای مفهوم : چون سخن معنی دار مردم گوید... (جامعالحکمتین ص 120). || خردمندانه . عاقلانه . خردپسند. معقول
فردانشلغتنامه دهخدافردانش . [ ف َ ن ِ ] (اِ) علم نیکو و بامعنی . کنایه از علم حکمت که فرزانگی باشد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). در دساتیر و دیگر کتب لغت دیده نشد.