بالوفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهآزخ؛ ازخ؛ زگیل: ◻︎ ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر: شاعران بیدیوان: ۴۸).
بالولغتنامه دهخدابالو. (اِ) دانه ٔ سخت که بر اعضای آدمی برآید و مسه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). آژخ . زگیل . (یادداشت مؤلف ). ثؤلول گویند به تازی . (فرهنگ اسدی ). اژخ و آن دانه
بالولغتنامه دهخدابالو. (اِخ ) (شیخ بالوی آملی ) از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفه ٔ سبزواری بوده است . خواندمیر آرد: شیخ خلیفه (مقتول در 726 هَ . ق .) در اوایل حال به مازندران دست
بالولغتنامه دهخدابالو. (اِخ ) از ده های کوهپر کجور مازندران است . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 148). خواندمیر آرد: فوت ملک کیومرث [ بن بیستون ] در سر راه بالو در ماه
بالو محلهلغتنامه دهخدابالو محله . [ م َ ح َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) از دیه های فرح آباد (ساری ). (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 161):دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شه
بالو محلهلغتنامه دهخدابالو محله . [ م َ ح َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) از دیه های فرح آباد (ساری ). (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 161):دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شه
بالودهلغتنامه دهخدابالوده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) افزوده . نمو کرده . بزرگ شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به بالیده شود.