بالعکسلغتنامه دهخدابالعکس . [ بِل ْ ع َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + ال + عکس )برعکس . برخلاف . (ناظم الاطباء). و رجوع به عکس شود.
بالیکسریلغتنامه دهخدابالیکسری . [ ] (اِخ ) نام قضای مرکزی از سنجاق قره سی است در ولایت خداوندگار (عثمانی ) که شش ناحیه : فرط،ابورندی ، کیره سون ، گیسود، بلاط، بالیه در آن قرار دارند
بالیکسریلغتنامه دهخدابالیکسری . [ ] (اِخ ) نام شهری است در ولایت خداوندگار (عثمانی ) که مرکز سنجاق قره سی بشمار می آید و در 150 هزارگزی شمال شرقی ازمیر و 80 هزارگزی جنوب باندرمه قرا
بازشکستنلغتنامه دهخدابازشکستن . [ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) دوباره شکستن . شکستن استخوان را بعد از گرفتگی . هَیض . اهتیاض . || اهتضام ؛ چیزی از حق کسی بازشکستن . || اجتراع ؛ چوب از د
مقلوبدیکشنری عربی به فارسیبرگشتگي , برگرداني , بالعکس کردن , سوء تعبير , انحراف , سخن واژگون , قلب عبارت , معکوس کردن نسبت
طیسبونلغتنامه دهخداطیسبون . [ طَ س َ ] (اِخ ) صورتیست از طیسفون بنابر قاعده ٔ جواز تبدیل باء به فاء و بالعکس . رجوع به طیسفون و ص 71، 72، 75، 108، 109 فارسنامه ٔ ابن البلخی شود.
برعکسلغتنامه دهخدابرعکس . [ ب َ ع َ ] (ق مرکب ) بعکس . بالعکس . برخلاف . (آنندراج ). و رجوع به عکس شود.- برعکس کردن ؛ برخلاف آن کردن .- || واژگون کردن . وارونه کردن . معکوس کردن
دینامفرهنگ انتشارات معین[ فر . ] (اِ.) دستگاهی که نیروی مکانیکی را به نیروی الکتریکی تبدیل کند و بالعکس .