بالشتکلغتنامه دهخدابالشتک . [ ل ِ ت َ ] (اِ مصغر) زیرگوشی بالشتو. مِحسَبَه . (منتهی الارب ). نازبالش . مصغر بالش که بمعنی تکیه باشد.(آنندراج ). مصغر بالشت یعنی بالش کوچک . (ناظم ا
کابللغتنامه دهخداکابل . [ ب ُ ] (اِخ ) شهر مهم و پایتخت افغانستان در 43درجه و 30 دقیقه عرض شمالی و 69 درجه و 13 دقیقه ٔ طول شرقی ، در 1762 گزی فوق سطح دریا واقع در نجدی حاصلخیز
رفیدهلغتنامه دهخدارفیده . [ رَ دَ / دِ ](اِ) لته و کهنه ای چند که مثال گرد بالشی بر هم دوزند و خمیر نان را روی آن گسترانیده بر تنور بندند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ) (انج
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص
زیرلغتنامه دهخدازیر. (ق ، اِ، حرف اضافه ) نقیض بالا. (برهان ). یعنی پایین . پهلوی «ازیر» ، «اژر» ، «هچ -اذر» ، از اوستایی «هچا + اذئیری » ، کردی «ژیر» ، بلوچی عاریتی «چره » و «
پیشپنجهpretarsus, tarsuleواژههای مصوب فرهنگستانبند آخر پنجة پای حشرات که معمولاً دارای ناخن و بالشک است