باقی ماندندیکشنری فارسی به انگلیسیabide, bide, last, leave, perdure, persist, persistence, remain, stay
باقی ماندنلغتنامه دهخداباقی ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) بجای ماندن . بازماندن : آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب ).از
باقی ماندنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت ] باقی ماندن، اضافه آمدن، بازماندن بقا داشتن، پاینده بودن، ماندن، ثبات داشتن باقی گذاشتن، بهیادگارگذاشتن
پَراشاخینگیparakeratosisواژههای مصوب فرهنگستانباقی ماندن هستههای یاختههای شاخی در لایۀ شاخی (stratum corneum) پوست
پایدار ماندنلغتنامه دهخداپایدار ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) باقی ماندن . بر قرار ماندن . ثابت ماندن : نماند کسی در جهان پایدارهمه نام نیکو بود یادگار. فردوسی .شما را خماند همان روزگارنمان