باصفتلغتنامه دهخداباصفت . [ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) دارای صفت . در مقابل بی صفت . || آنکه صفت خوب دارد. باخوی . خوش اخلاق . باحقیقت : یکیست با صفت و بیصفت بگوئیمش نه چیز و چیز بگویش
بافتگویش اصفهانی تکیه ای: behrâst طاری: bešrišd طامه ای: boynârd طرقی: bešbâft کشه ای: bešbâft نطنزی: bašbâft
بافتنگویش اصفهانی تکیه ای: behrâni طاری: rišd(mun) طامه ای: henârdan طرقی: bâftmun کشه ای: bâftmun نطنزی: bâftan
باغیرتفرهنگ مترادف و متضاد۱. غیرتمند، غیور ≠ بیغیرت ۲. شجاع، باشهامت ۳. ناموسپرست، غیرتی ۴. باصفت، بامعرفت
ارجمندفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی شریف، محترم، آبرومند، اسمورسمدار، بزرگ، عزیز روسفید، شایستۀ تحسین آدم، باصفت، بامعرفت، جوانمرد، بزرگوار، عالیمقام، عالیتبار، عظیمالشأن،
آموزشدیدهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال باسواد، بامعلومات، تحصیلکرده، درسخوانده، بافرهنگ، روشنفکر، فرهیخته، فهمیده، پرمایه، مایهدار توجیهشده، آموخته باصفت، باز، مدرسهرفته دانش
تنهالغتنامه دهخداتنها. [ ت َ ] (ص ، ق ) از مفرد بودن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. (ناظم الاطباء). فرید. وحید. بی هیچکس . منفرد.