باشیلغتنامه دهخداباشی . (اِخ ) قریه ای است در چهارفرسنگی جنوبی تنگستان . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 33 هزارگزی جنوب باختر اهرم در
باشیلغتنامه دهخداباشی . (ترکی ، ص نسبی ) مرکب از باش بمعنی سر و «ی » نسبت ، بمعنی مقدم و رئیس . وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود. سردار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رئیس . مدیر. (نا
باشیفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. سردسته و سرپرست شغل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حکیمباشی، منشیباشی، فراشباشی، آبدارباشی، دهباشی.۲. (اسم) [منسوخ] سردار؛ سردسته؛ سَرور.
باشی بوزوقلغتنامه دهخداباشی بوزوق . (ترکی ، اِ مرکب ) (مرکب از باش بمعنی سر و بوزوق بمعنی پریشان ) چریک . حشردسته ای از سربازان مخصوص سلاطین عثمانی که به خشونت معروف بودند و بخصوص در
باشی پشتیلغتنامه دهخداباشی پشتی . [ پ ُ ] (اِ مرکب ) مِسنَدَه . (یادداشت مؤلف ). نُمَرقَه . (یادداشت مؤلف ).
باشی بوزوقلغتنامه دهخداباشی بوزوق . (ترکی ، اِ مرکب ) (مرکب از باش بمعنی سر و بوزوق بمعنی پریشان ) چریک . حشردسته ای از سربازان مخصوص سلاطین عثمانی که به خشونت معروف بودند و بخصوص در
باشی پشتیلغتنامه دهخداباشی پشتی . [ پ ُ ] (اِ مرکب ) مِسنَدَه . (یادداشت مؤلف ). نُمَرقَه . (یادداشت مؤلف ).
بادیفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهباشی؛ همیشه باشی: ◻︎ شاد بادی که کردیَم شادان / ای به تو خانومانم آبادان (نظامی۴: ۶۷۹).
باشیدنواژهنامه آزاداز این بنواژه تنها در زمان کنون (مضارع):«باشم، باشی، باشد، باشیم، باشید، باشند» دستوری:«باش، باشید» و بنواژه نام (اسم مصدر):«باشش» می بَهرند. «می باشد» هم به جا