باشلیقلغتنامه دهخداباشلیق . (ترکی ، اِ) باشلق . کلاهی که بر جامه ای دوخته شده باشد. (یادداشت مؤلف ). روسری . پارچه ای همچون کلاه که بر سراندازند.
بوسلیکلغتنامه دهخدابوسلیک . [ س ُ ل َ ] (اِ مرکب ) نام مقامی از جمله ٔ دوازده مقام موسیقی . (برهان ) (از غیاث )(انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). رجوع به آهنگ شود.
باسلقفرهنگ فارسی عمیدنوعی شیرینی که با نشاسته، شکر، و مغز گردو به شکل لوله درست کرده و به نخ میکشند.
سردارفرهنگ مترادف و متضاداسپهبد، امیرالجیش، باشلیق، باشی، پیشوا، رئیس، ژنرال، سالار، سپاهبد، سرخیل، سردسته، سرور، فرمانده ≠ سرباز
سالارفرهنگ مترادف و متضاد۱. باشلیق، سپهسالار، سردار، فرمانده ۲. پیر، ریشسفید، کهنسال، مسن ۳. رئیس، سرور، شاه ۴. بزرگ، مهتر ۵. رهبر ۶. ممتاز، برجسته، عالی