باسطلغتنامه دهخداباسط. [ س ِ ] (ع ص ، اِ) فراخ کننده . (منتهی الارب ). اسم فاعل از بَسط. فراخی دهنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). فراخ کننده ٔ روزی . (مهذب الاسماء). || گسترنده
باسطفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. گستراننده؛ گشاینده؛ فراخکننده؛ فراخیدهنده.۲. (اسم، صفت) از نامهای خداوند.
باستلغتنامه دهخداباست . (اِ) نوعی از اسفناج (سرمق = سَرمَج : یجمعون البراهمة علی اطعمة متخذة من باست و هو السرمق . (تحقیق ماللهند بیرونی ص 290 س 2).
باستلغتنامه دهخداباست . (اِخ ) در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمه ٔ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به «بوباست » نام برده است . این نام از شهر بوباستیس گر
بعثتلغتنامه دهخدابعثت . [ ب ِ ث َ ] (ع اِمص ) بعثة. رسالت . فرستادگی و ارسال . (ناظم الاطباء). بعث . (فرهنگ نظام ).- بعث کردن ؛ برانگیختن . واداشتن : و تن خویش را بعث کن بفرهنگ
بعثطلغتنامه دهخدابعثط. [ ب ُ ث ُ ] (ع اِ) بعثوط. ناف وادی و میانه ٔ آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ناف و میانه ٔ بیابان . (مؤید الفضلاء). و رجوع به بعثوط شود. |
بَاسِطُواْ أَيْدِيهِمْفرهنگ واژگان قرآندست گشوده ها (بسط يد در يک شخص توانگر به معناي بذل و بخشش مال و احسان به مستحقين است ، و بسط يد در يک زمامدار قدرت بر اداره امور مملکت است بدون اينکه مزاحمي در
باسطوسلغتنامه دهخداباسطوس . (ع اِ)قصب الساج : هو قصب الفارس و هوالاندلسی و یقال له باسطوس و هوالمصمت و هوالذی یعمل منه النشاب و منه ما یقال له بلش ... (دزی ج 2 ص 352) و رجوع به قص
باسطةلغتنامه دهخداباسطة. [ س ِ طَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باسط. رجوع به باسط شود. || مسافت دور. و منه : سرنا عقبة باسطة؛ ای بعیدة. (از اقرب الموارد). || عقبة باسطة؛ عقبه ای که از آن
باسطیلغتنامه دهخداباسطی . [ س ِ ] (اِخ ) بنده علیخان باسطی یکی از شعرای هندوستان بوده که در سال 1160 هَ . ق . حیات داشته است ، مادر اودختر شیرافکن خان از بزرگان کابل بود. بنده عل
باسطةلغتنامه دهخداباسطة. [ س ِ طَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باسط. رجوع به باسط شود. || مسافت دور. و منه : سرنا عقبة باسطة؛ ای بعیدة. (از اقرب الموارد). || عقبة باسطة؛ عقبه ای که از آن
بَاسِطُواْ أَيْدِيهِمْفرهنگ واژگان قرآندست گشوده ها (بسط يد در يک شخص توانگر به معناي بذل و بخشش مال و احسان به مستحقين است ، و بسط يد در يک زمامدار قدرت بر اداره امور مملکت است بدون اينکه مزاحمي در
باهیبتفرهنگ مترادف و متضادباسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبهدار، رزین، سنگین، متین ≠ کمجذبه، بیوقار
باسطوسلغتنامه دهخداباسطوس . (ع اِ)قصب الساج : هو قصب الفارس و هوالاندلسی و یقال له باسطوس و هوالمصمت و هوالذی یعمل منه النشاب و منه ما یقال له بلش ... (دزی ج 2 ص 352) و رجوع به قص