باسامانلغتنامه دهخداباسامان . (ص مرکب ) دارا و برخوردار. مُعقِر؛ مرد بسیار آب و زمین و باسامان (منتهی الارب ). || مرد متدین . صابر. پرهیزکار. زاهد. || عاقل . بافراست . (ناظم الاطبا
بیسامانفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیترتیب، آشفته، پریشان، بینظم، نامرتب، نامنظم ≠ مرتب، منظم ۲. بیبرگ، بیتوشه، فقیر، درمانده، مستمند، بینوا، مسکین ≠ دارا، غنی ۳. آواره، بیخانمان، بیماوا، خانه
معقرلغتنامه دهخدامعقر. [ م ُ ق ِ] (ع ص ) مرد بسیار آب و زمین و باسامان . (منتهی الارب ). مرد دارای بسیار آب و زمین و عقار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زین و پالان که پش
خوش برگلغتنامه دهخداخوش برگ . [ خوَش ْ / خُش ْ ب َ ] (ص مرکب ) کنایه از صاحب ثروت و باسامان . (آنندراج ) : نخواهم دل از او خوش برگ گرددکه مفلس زود شادی مرگ گردد.زلالی (از آنندراج )
بانوالغتنامه دهخدابانوا. [ ن َ ] (ص مرکب ) که نوا داشته باشد. با برگ و نوا. دارا. توانگر. (شرفنامه ٔ منیری ). دارنده . مقابل بینوا.(فرهنگ لغات شاهنامه ). باسامان . باسرانجام . (آ