بازی کنانلغتنامه دهخدابازی کنان . [ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال بازی کردن . مشغول بازی . بازی کننده . || بمجاز. خوشحال . مسرور. (ناظم الاطباء) : ابر بباغ آمده بازی کنان جامه ٔ خ
نمازی کنانلغتنامه دهخدانمازی کنان . [ ن َ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) شستشوکنان : به خون روی دشمن نمازی کنان سنان بر سر موی بازی کنان . نظامی .ابر به باغ آمدبازی کنان جامه ٔ خورشید نماز
کنانلغتنامه دهخداکنان . [ ک ُ ] (نف ، ق ) از: کُن (کننده ) + ان (پساوند بیان حالت ). در حال کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کننده و نماینده و همیشه به طور ترکیب استعمال می ش