بازدللغتنامه دهخدابازدل . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه دلی بمانند دل باز دارد. باجرأت . شجاع . دلاور. قوی القلب : شهان کلنگ دلانند و شاه بازدل است به جنگ باز نیاید به هیچگونه کلنگ .فرخ
بازکللغتنامه دهخدابازکل . [ ک ُل ل ] (اِخ ) شهری است در ساحل دریا پائین تر از بصره . (مراصدالاطلاع ).از بلاد بحر است در پائین بصره و منسوب به آن بازکلی است . (سمعانی ). به روایت
ناقضلغتنامه دهخداناقض . [ ق ِ ](ع ص ) شکننده . (آنندراج ). آنکه به زور و قوت میشکند. || آنکه می شکند عهد و پیمان را. (ناظم الاطباء). || بازکننده ٔ تاب رسن و جز آن . (آنندراج ).
بعینهلغتنامه دهخدابعینه . [ ب ِ ع َ ن ِ ] (ع ق مرکب ) بِعَینِه . بعینها. عیناً. بمعنی بحقیقت خود و ذات خود. این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با،
شدنلغتنامه دهخداشدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) گذشتن . مضی . سپری شدن . مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش . (از یادداشت مؤلف ) : شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه . فردوسی
معلقلغتنامه دهخدامعلق . [ م ُ ع َل ْ ل َ ] (ع ص ) آویخته شده . (غیاث ). آویخته و هرچیز آویخته شده و فروهشته و آویزان و آونگان . (ناظم الاطباء). آویخته . درآویخته . فروآویخته . د
دارلغتنامه دهخدادار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان ) : تن ما چو میوه ست و او میوه داربچینند یکروز میوه ز دار. اسدی .و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات زیر «دار» بعنوان مزید