باروحلغتنامه دهخداباروح . [ رَ / رو ] (ص مرکب ) باصفاو خوش آیند. (ناظم الاطباء). دلگشا : صحبتی بود بغایت باروح و خوش و مجلس قوی دلکش . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف
باروحیۀ همکاریفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) ] باروحیۀ همکاری، دستدردست، تضامناً یکزبان، بهاتفاق، اشتراکی، باشراکتِ هم، باهم، بهاتفاقِ، بههمراهیِ، باهمکاریِ
باروحیۀ همکاریفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) ] باروحیۀ همکاری، دستدردست، تضامناً یکزبان، بهاتفاق، اشتراکی، باشراکتِ هم، باهم، بهاتفاقِ، بههمراهیِ، باهمکاریِ
متحرکدیکشنری عربی به فارسیسرزنده , باروح , جاندار , روح دادن , زندگي بخشيدن , تحريک و تشجيع کردن , جان دادن به