بارندهلغتنامه دهخدابارنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از بارش . (ناظم الاطباء). رجوع به باریدن شود: ابر بارنده ؛ ابری که ببارد. مُمطِر. ماطر. سحابة مذکیه ؛ ابر باز بارنده . سح
بافندهگویش اصفهانی تکیه ای: ša:rbâf طاری: ---bâf طامه ای: bâfanda طرقی: bâfanda کشه ای: ---bâf نطنزی: --- bâf
مُّمْطِرُنَافرهنگ واژگان قرآنبارنده بر ما (معناي قالوا هذا عارض ممطرنا اين است که وقتي آن ابر را ميبيند به يکديگر بشارت ميدهند که اين ابري است که بر ما خواهد باريد )
خونبارلغتنامه دهخداخونبار. [ خوم ْ ] (نف مرکب ) بارنده ٔ خون . ریزنده ٔ خون . خون فشان : سر خنجرش ابر خونبار بودسنانش نهنگ یل اوبار بود. اسدی .مانند باران خون چکان و عموماً صفت چش
کافوربارلغتنامه دهخداکافوربار. (نف مرکب ) کافور بارنده . کافوربیز. || کنایه از هر چیز بغایت سرد. (برهان ). || کنایه از هر چیز بسیار خوشبوی باشد. (برهان ) : بخورانگیز شد عود قماری هو