بارمالغتنامه دهخدابارما. [ رِم ْما ] (اِخ ) قریه ای است در جانب شرقی دجله ٔ موصل و سن بدان منسوب است و گویند: سن بارما. (معجم البلدان ). و رجوع به نزهةالقلوب چ 1331 بریل ج 3 ص 17
بارمالغتنامه دهخدابارما. [رِم ْ ما ] (اِخ ) کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است . (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این هم
بارماسلغتنامه دهخدابارماس . [ ] (اِخ ) از حکام تولی خان داروغه ٔ مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِ) کلمه ٔ فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ . (یوستی از فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ).
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِخ ) نام یکی از پهلوانان توران است . (برهان ) (رشیدی ) (فرهنگ سروری ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). نام پهلوانی بوده تورانی و معروف است .
بارمایهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. متاع و کالا که برای تجارت حمل شود.۲. مایۀ درست و قیمتی.۳. سرمایۀ واقعی.
بارماسلغتنامه دهخدابارماس . [ ] (اِخ ) از حکام تولی خان داروغه ٔ مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِ) کلمه ٔ فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ . (یوستی از فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ).
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِخ ) نام یکی از پهلوانان توران است . (برهان ) (رشیدی ) (فرهنگ سروری ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). نام پهلوانی بوده تورانی و معروف است .
گلین بارماقیلغتنامه دهخداگلین بارماقی . [ گ َ ] (ترکی ، اِ مرکب ) بارماغی . به معنی انگشت عروسان . نوعی از انگور. (یادداشت مؤلف ).
ساتیدمالغتنامه دهخداساتیدما. [ دَ ] (اِخ ) سلسله ٔ جبالی است محیط بزمین که کوه بارِّما معروف به جبل حُمرین با آنچه در قرب موصل و جزیره بآن پیوسته جزو آن است . و گویند نهری است بقرب