باردیلغتنامه دهخداباردی . (اِخ ) یا جان اوغلان باردی . فرزند شاهرخ بود که در صغر سن درگذشت . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 639 و جان اوغلان شود.
باردینلغتنامه دهخداباردین . (اِخ ) نام شهر. (از لطایف ) (غیاث ). || (قلعه ٔ...)(از تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هَ . ق . کمبریج ص 397). و ظاهراً مصحف ماردین باشد. رجوع به ماردین شود.
باردیچلغتنامه دهخداباردیچ . (اِ) قسمی از صوف پشمی تر کرده شده که بر چوبی پیچند و نان پزان تنور را صاف و پاک کنند و برای منع افروختگی آتشی بکار برند. (آنندراج ). چوب درازی که در سر
باردیزلغتنامه دهخداباردیز.(اِخ ) باردیس . نام قصبه ٔ کوچکی است در طول حدود روسیه ، در سنجاق چلدیر قدیم ، و بر نهری از انهار تابع چوروق صو واقع گشته است . (از قاموس الاعلام ترکی ج
باردیزهلغتنامه دهخداباردیزه . [ زَ ] (اِخ ) از قرای بخارابود. (از معجم البلدان ) (انساب سمعانی : باردیزی ).
باردیزیلغتنامه دهخداباردیزی . (اِخ ) ابواسحاق یعقوب بن اسرائیل بن شمیدع ، از قریه ٔ باردیزه ٔ بخارا بود. سفری بخراسان کرد و در زمره ٔ محدثان بود و در جمادی الاولی سال 309 هَ . ق .