بار بردنلغتنامه دهخدابار بردن . [ ب ُدَ ] (مص مرکب ) حمل بار و نقل کردن آن : حاجی تو نیستی شتر است ازبرای آنک بیچاره خار میخورد و بار می برد. سعدی .برد هر کسی بار درخورد زورگرانست
حاسبة المراهناتدیکشنری عربی به فارسیباربردن , حمل ونقل کردن , سوق دادن , جمع کردن , مجموع , برپشت حمل کردن
باربردارلغتنامه دهخداباربردار. [ ب َ / ب ُ ] (نف مرکب ) باربر. (ناظم الاطباء). بارکش . بردارنده ٔ بار. حمال . رجوع به آنندراج ، شعوری و دِمزن شود. || حیوان بارکش . باربر : گاوان و خ
باربرداریلغتنامه دهخداباربرداری . [ ب َ / ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل باربردار. || مخارج سفر و لوازم سفر و کرایه ٔ بار. (ناظم الاطباء).