بارایلغتنامه دهخدابارای . [ کذا ] (اِ) جانوریست که از آتش خیزد . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 529) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ).
بارایلغتنامه دهخدابارای . (ص مرکب ) در اصل : بارأی . دانشمند. خردمند. صاحب رای نیکو : دلارای و بارای و با ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم . فردوسی .بشاه جهان گفت بوزرجمهرکه ای
تارخلغتنامه دهخداتارخ . [ رَ / رُ ] (اِخ ) بارای مضموم ، آذر بت تراش باشد. بزبان پهلوی نام آذر بت تراش است . (برهان ). بعضی گویند بفتح ثالث است و نام پدر ابراهیم علیه السلام است
باراهی کندلغتنامه دهخداباراهی کند. [ ک َ ] (اِ مرکب ) بارای کند. گیاهی هندی . (ناظم الاطباء). بیخی است هندی . (الفاظ الادویه ٔ هندی ) (دِمزن ).
رای مندلغتنامه دهخدارای مند. [ م َ ] (ص مرکب ) خداوند رای . بارای . باتدبیر. عاقل . خردمند. باعقل . بخرد : خنک مرد داننده ٔ رای مندبه دل بی گناه و به تن بی گزند.اسدی .