باذبینلغتنامه دهخداباذبین . (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است نظیر شهری در پائین واسط بر ساحل دجله که گروهی از بازرگانان توانگر و جمعی از روات علم بدان منسوبند. (از معجم البلدان ). رجوع به
باذبینلغتنامه دهخداباذبین . (اِخ ) نام مردی که رسول حجاج بود. ثعلب درباره ٔ مردی از بنی کلاب انشاد کرد : نشدتک هل سیرک ان سرجی و سرجک فوق بغل باذبینی .و این گفته نسبت باین مرد است
بازبینلغتنامه دهخدابازبین . (نف مرکب ) وارسی کننده . بجای کنترلر اختیار شده و آن کسی است که کالا و جنسهای تجارتی را رسیدگی کرده برابری آنها را با بارنامه تصدیق مینماید. کسی که در
بازبینفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهکسی که در راهآهن، تماشاخانه، یا جای دیگر بلیتها را بازدید و رسیدگی میکند؛ کنترلر.
باذبینیلغتنامه دهخداباذبینی . (ص نسبی ) نسبت به باذبین که نام مردی بود. رجوع به باذبین و تاج العروس شود.
باذبینیلغتنامه دهخداباذبینی . (اِخ ) ابوالرضا احمدبن مسعودبن الزقطر باذبینی . از محدثان بود و از ابوالبرکات یحیی بن عبدالرحمن بن حُبَیش فارقی قاضی مارستان سماع کرد و بسال 592 هَ .
باذبینیلغتنامه دهخداباذبینی . (ص نسبی ) نسبت به باذبین که نام مردی بود. رجوع به باذبین و تاج العروس شود.
باذبینیلغتنامه دهخداباذبینی . (اِخ ) ابوالرضا احمدبن مسعودبن الزقطر باذبینی . از محدثان بود و از ابوالبرکات یحیی بن عبدالرحمن بن حُبَیش فارقی قاضی مارستان سماع کرد و بسال 592 هَ .
باذینلغتنامه دهخداباذین . (اِخ ) همان باذبین و باذن باشد. رجوع به باذبین و باذن و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 شود.
باذنهلغتنامه دهخداباذنه . [ ذَ ن َ ] (اِخ ) یکی از قرای خاوران (خابران ) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. (الانساب سمعانی ). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود.