بادیدارلغتنامه دهخدابادیدار. (ص مرکب ) خوش منظر و خوش آیند در دیدار. (ناظم الاطباء). رجوع به با شود. پدیدار. روشن : هبرزی ؛ هر چیزی خوب و بادیدار. (منتهی الارب ). و باشد که آن نفس
باددارلغتنامه دهخداباددار. (نف مرکب ) پرباد و آماس کرده . (برهان ). نفاخ . منفخ . نفخ آور. پرباد. آماس کرده و آماسیده . (ناظم الاطباء).- غذاهای باددار، غذا یا داروئی باددار ؛ آنچه
بادیارلغتنامه دهخدابادیار. (اِ) باز و شاهین شکاری . (آنندراج ). قوش شکاری .(ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 160 شود.
هبرزیلغتنامه دهخداهبرزی . [ هَِ رِ زی ی ] (ع ص ، اِ) سواری از سواران فارسی . (اقرب الموارد). سواری از سواران فارسی که نیکو تیر اندازد و نیک بر پشت اسب نشیند. (معجم متن اللغة). اب
باددارلغتنامه دهخداباددار. (نف مرکب ) پرباد و آماس کرده . (برهان ). نفاخ . منفخ . نفخ آور. پرباد. آماس کرده و آماسیده . (ناظم الاطباء).- غذاهای باددار، غذا یا داروئی باددار ؛ آنچه
بادیارلغتنامه دهخدابادیار. (اِ) باز و شاهین شکاری . (آنندراج ). قوش شکاری .(ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 160 شود.