بادفیسلغتنامه دهخدابادفیس . (اِ مرکب ) با باد و فیس (در گناباد خراسان ). لاف زن . رجوع به باد و فیس شود. لاف زدن و خود را پرباد کردن . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نا
بادغیسلغتنامه دهخدابادغیس . (اِخ ) بادغیش . بادقیس . ناحیه ای است مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات و اصل آن بادخیز بوده است که محل هبوب ریاح باشد. (برهان ). تبدیل بادخیز است که ن
بادریسهلغتنامه دهخدابادریسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان ). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن ، بتازی آنرا فَلَکه خوانند. لبیبی گفت
بادریسکیلغتنامه دهخدابادریسکی . [ س َ ] (اِ) بعربی آنرا فلکی نامند، چه فلکه ٔ دوک بفارسی قسمی مروارید بادریسه است . (از الجماهر بیرونی ص 125).
بادغیسلغتنامه دهخدابادغیس . (اِخ ) بادغیش . بادقیس . ناحیه ای است مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات و اصل آن بادخیز بوده است که محل هبوب ریاح باشد. (برهان ). تبدیل بادخیز است که ن
باانضباطفرهنگ مترادف و متضادبادیسیپلین، بانظم، مرتب، منضبط، مقرراتی، منظم ≠ بیانضباط، شلخته، نامرتب، نظمگریز
بادریسهلغتنامه دهخدابادریسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان ). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن ، بتازی آنرا فَلَکه خوانند. لبیبی گفت
بادریسکیلغتنامه دهخدابادریسکی . [ س َ ] (اِ) بعربی آنرا فلکی نامند، چه فلکه ٔ دوک بفارسی قسمی مروارید بادریسه است . (از الجماهر بیرونی ص 125).