بادرویهلغتنامه دهخدابادرویه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) رجوع به بادرو شود. (معیار جمالی ) : ببادرویه ٔ نخشب دو زلف بر رخ زن که تا دمد همه جا عنبر و گل خود روی .سوزنی .
بادرقیهلغتنامه دهخدابادرقیه . [ ] (اِ) آن بود که زنان بر دوک کنند و بتازی آنرا فلکه خوانند. (اوبهی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ).
بادروزهلغتنامه دهخدابادروزه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) بادروژه . بمعنی هرروزه باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر ر
بونیگلغتنامه دهخدابونیگ . (اِ) نام تره است ، مثل سپرغم و آنرا بادرویه نیز گویند. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به بوینگ شود.
بازرولغتنامه دهخدابازرو. [ ] (اِ) تره ای است برگش چون برگ شاه اسپرم . (صحاح الفرس ). تره ای است چون شاه اسپرغم که طبیبان بادرویه نویسند و آنرا از ادویه ٔ طبی نامند. و بادرنجبویه
بادرولغتنامه دهخدابادرو. (اِ) ریحانی است که آنرا بادرنجبویه گویند. و بعضی گویند بادرو تره ای است که برگش بسپرغم میماند و بوی ترنج میدهد. (برهان ). بادرنجبویه . (ناظم الاطباء). تر
بادرنگ بویهلغتنامه دهخدابادرنگ بویه . [ رَ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) معنی آن بعربی اترجیةالرائحه است . (ابن بیطار). گیاهی است که عقرب را هلاک کند و امراض سوداوی و بلغمی را نافع باشد، و با
بادروجلغتنامه دهخدابادروج . (اِ) گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است . (ب