باددارلغتنامه دهخداباددار. (نف مرکب ) پرباد و آماس کرده . (برهان ). نفاخ . منفخ . نفخ آور. پرباد. آماس کرده و آماسیده . (ناظم الاطباء).- غذاهای باددار، غذا یا داروئی باددار ؛ آنچه تولید نفخ کند: شلغم و چغندر و کلم باد دارند. رجوع به شعوری ج <span class="hl" dir="ltr"
بادگذارلغتنامه دهخدابادگذار. [ گ ُ ] (اِ مرکب ) روزن باد که گذرگاه باد باشد. (آنندراج ). روزنی که روی بر باد بود و بادگیر. (ناظم الاطباء: بادگزار (کذا)). آنجا که همیشه باد درگذرد. منخرق الریح . بادگذر. (منتهی الارب ). || افسانه گو و داستان گو را گویند. (آنندراج ). قصه خوان . (ناظم الاطباء: بادگز
بادیدارلغتنامه دهخدابادیدار. (ص مرکب ) خوش منظر و خوش آیند در دیدار. (ناظم الاطباء). رجوع به با شود. پدیدار. روشن : هبرزی ؛ هر چیزی خوب و بادیدار. (منتهی الارب ). و باشد که آن نفس مقهور شده باز با دیدار آید. (کیمیای سعادت ). || مواجهه .لقا: حاجبی از آن عبدالرزاق غلامی درازبالای بادیدار مردی ترکم
بدپدرلغتنامه دهخدابدپدر. [ ب َ پ ِ دَ ] (اِ مرکب ) ناپدری .(ناظم الاطباء) (از شعوری ج 1 ورق 162) : گریان شده ست بی تو چو پیوسته بخت و ملک همچون یتیم طفل که در دست بدپدر.شمس
نافخةلغتنامه دهخدانافخة. [ف ِ خ َ ] (ع ص ) تأنیث نافخ . رجوع به نافخ شود. || باددار. نفخ آور : و یجب أن یترک [ المفتوق ] الاغذیة النافخة. (قانون بوعلی سینا)؛ صاحب فتق باید که از غذاهای باددار و نافخة بپرهیزد.
انفخدیکشنری عربی به فارسیپف کرده , بادکردن , باددار , نفخ , بزرگ کردن , متورم شدن , باد کردن , پر از باد کردن , پر از گاز کردن زياد بالا بردن , مغرورکردن
نافخفرهنگ فارسی معین(فِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - آن که می دمد، کسی که پف می کند، دمنده (در آتش و خیک ). 2 - غذایی که نفخ آورد، باددار.
نفخ انگیزلغتنامه دهخدانفخ انگیز. [ ن َ اَ ] (نف مرکب ) غذای باددار. غذائی که خوردنش تولید نفخ در شکم و معده کند.