بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِ مصغر) مصغر بادام . بادام کوچک . || قسمی از بید (صفصاف ) است که آنرا باندلس بی بُن یا ونبر یا ینبر خوانند و از آن زنبیل و طبق بافند. (ابن ال
بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِ مصغر) نام نوعی درخت بادام که در اطراف کرج میروید . (درختان جنگلی ساعی ج 1 ص 227). بارشین . جرگه . || گونه ای از بادام وحشی که در کوههای اطر
بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند در 50هزارگزی جنوب باختر قاین ، در دامنه واقعست . هوایش معتدل و دارای 51 تن سکنه میباشد.
بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلقل رودشهرستان تویسرکان که در 15هزارگزی جنوب خاوری شهر تویسرکان و 3هزارگزی شمال راه شوسه ٔ تویسرکان بملایر قرار دارد.
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبدالصمد الشیرازی ، مکنی به ابونصر. در تاریخ بیهقی نام وی در چند جا با لقب خواجه و خواجه ٔ بزرگ و خواجه عمید آمده است . وی از
حجلغتنامه دهخداحج . [ ح َج ج / ح ِج ج ] (ع مص ) آهنگ کردن . (منتهی الارب ). آهنگ کردن به چیزی . القصد الی الشی ٔ المعظم . (تعریفات جرجانی ص 56). قصد. (ترجمان القرآن جرجانی ) (
علیشاه عوضلغتنامه دهخداعلیشاه عوض . [ ع َ ع ِ / ع َ وَ ] (اِخ ) ده مرکزی بخش شهریار، تابع شهرستان تهران . واقع در 30هزارگزی باختر تهران . ناحیه ای است جلگه و دارای آب و هوای معتدل ، و
مریخلغتنامه دهخدامریخ . [ م ِرْ ری ] (اِخ ) نام ستاره ٔ فلک پنجم از ستاره های خُنَّس و آن را بهرام نیز گویند، منحوس و دال بر جنگ و خصومت و خونریزی و ظلم است . (منتهی الارب ). کو
دو باداملغتنامه دهخدادو بادام . [ دُ ] (اِ مرکب ) کنایه است از دو چشم . (از انجمن آرا) (آنندراج ) : چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان رابدین نالان کند دل را بدان رنجان کند جان ر