باهللغتنامه دهخداباهل .[ هَِ ] (اِخ ) باهلة. قومی از عرب است : فرودآور به درگاه وزیرم فرودآوردن اعشی به بال . منوچهری .و رجوع به باهلة شود.
باهللغتنامه دهخداباهل . [ هَِ ] (ع ص ) بیکار. (آنندراج ). بی کارگردنده . (منتهی الارب ). || بی قید. متردد. (آنندراج ) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || شبان بی عصا. || زن بی شوهر. (آنندراج ) (منتهی الارب ). و رجوع به باهلة شود. || ناقه که آن را بی پستان بند یا بی مهار یا بی نشان گذاشته باشند.
باهوللغتنامه دهخداباهول . [ هََ / هُو ] (ص مرکب ) که هول دارد. هولناک . وحشت آور. موحش : هرکه ظالمتر چهش باهول تر.مولوی .
بحاللغتنامه دهخدابحال . [ ب ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در حالت مناسب . مناسب الحال . خوشحال . تندرست . بابشاشت . سعادتمند. بختیار. (ناظم الاطباء). در اصطلاح دهات کرمان بمعنی سرخوش و سرحال و سالم و چاق و فربه بکار رود.- گوسفند بحال ، گاو بحال ؛ آن گوسفند و گاو که فربه
بعاللغتنامه دهخدابعال . [ ب ِ ] (ع مص ) جماع کردن . (غیاث ). باعل مباعلة و بعالا، ملاعبت زن و شوی باهم و جماع نمودن و زناشویی کردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). مباعله . (زوزنی ). رجوع به مباعله شود : نه کمی در شهوت و طمث و بعال که زنان را آید از ضعفت ملال .<