باجللغتنامه دهخداباجل . [ ] (اِخ ) (قضای ...) قضائی است در ولایت یمن و از جهت شمال شرقی بدو قضای کوکبان و حراز از لوای صنعا و از جانب جنوب شرقی بقضای ریله و از جهت جنوب غربی به
باجللغتنامه دهخداباجل . [ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز قضائی است در سنجاق حدیده از ولایت یمن در 38هزارگزی شمال شرقی حدیده و 4هزارگزی شمال نهر سهم . در دامنه ٔ کوه ، بر جاده ای که از حدی
باجللغتنامه دهخداباجل . [ ج ِ ] (ع ص )مرد زشت نیکوحال باپیه شادمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الحسن الحال المخصب والفرحان . (اقرب الموارد).
باجلانلغتنامه دهخداباجلان . [ ج ِ ] (اِخ )(ایل ...) طایفه ای از ایلات کرد ایران که 150 خانوارند و در قورقو و جگرلوی زهاب سکونت دارند و مذهب آنان تسنن است . (جغرافیای سیاسی کیهان ص
باجلانلغتنامه دهخداباجلان . [ ج ِ ] (اِخ )(ایل ...) طایفه ای از ایلات کرد ایران که 150 خانوارند و در قورقو و جگرلوی زهاب سکونت دارند و مذهب آنان تسنن است . (جغرافیای سیاسی کیهان ص
سنترینلغتنامه دهخداسنترین . [ س َ ت َ ] (اِخ ) از شهرهای اسپانیا کنار نهر باجلی . (نخبة الدهر دمشقی ص 245).