اینسانلغتنامه دهخدااینسان . (ق مرکب ) بدینگونه . اینچنین . همانند این : که بیدار گردید یکسر ز خواب مگیرید بر بد بدینسان شتاب . فردوسی .بدین تلخی که کرد این صبر ازاینسان چنین شیرین
اینسانلغتنامه دهخدااینسان . (ق مرکب ) بدینگونه . اینچنین . همانند این : که بیدار گردید یکسر ز خواب مگیرید بر بد بدینسان شتاب . فردوسی .بدین تلخی که کرد این صبر ازاینسان چنین شیرین
زنسانلغتنامه دهخدازنسان . [ زِ ] (ق مرکب ) بمعنی زینسان که از اینسان باشد. (آنندراج ). مخفف از اینسان . (ناظم الاطباء).
چارکنلغتنامه دهخداچارکن . [ ک ِ ] (ص مرکب ) چرکین . شوخگین : هم از اینسان بعید خواهی رفت شوخگن جبه چارکن دستار.مسعودسعد.
دادخواستلغتنامه دهخدادادخواست . [ خوا / خا ](مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) داد خواستن : جان نیارد هرگز از وی دادخواست داد مظلومان از اینسان میدهد. عطار.|| (اِ مرکب ) فرهنگستان این لغت