ایزدلغتنامه دهخداایزد. [ زَ ] (اِ) در اوستا «یزته »، در سانسکریت ، «یجته » صفت از ریشه «یز» بمعنی پرستیدن و ستودن پس «یزته » لغةً بمعنی درخور ستایش و بفرشتگانی اطلاق میشده که از جهت رتبه و منزلت دون امشاسپندان هستند. این واژه در پهلوی «یزد» و در فارسی ایزد شده اما در فارسی ایزد به معنی فرشته
ایزدفرهنگ فارسی عمید۱. خدا؛ خدای یکتا.۲. در آیین زردشتی، فرشتگان درجۀ دوم که از حیث رتبه از امشاسپندان پایینترند و تعداد آنها بسیار است.
حجتلغتنامه دهخداحجت . [ ح ُج ْ ج َ ] (ع اِ) نمودار. دلیل . بینة. برهان . سلطان . امثولة. ثبت . آوند. (؟) آنچه بدان دعوی ثابت شود. مادل به علی صحة الدعوی . و قیل الحجة و الدلیل واحد. (تعریفات جرجانی ص 56). تهانوی گوید: بالضم ، مرادف للدلیل . کما فی شرح الطوال
حجتلغتنامه دهخداحجت . [ ح ُج ْ ج َ ] (ع اِ) یکی از دوازده مبلغ باطنیان هر امام ، و آن رتبتی است فوق داعی و دون داعی مأذون ، و حجت خراسان لقب ناصرخسرو شاعر است : حجت و برهان مجوی جز که ز حجت چون عدوی حجتی و داعی و مأذون . ناصرخسرو.<b
ایزدپناهلغتنامه دهخداایزدپناه . [ زَ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه پناه ایزدی داشته باشد از عالم گردون بارگاه یا آنکه پناهنده به ایزد، از عالم خیرخواه که خواهنده ٔ خیر است . (آنندراج ) (بهار عجم ) : پناهد به ایزد به بیگاه و گاه نیفتد ببد مرد ایزدپناه .<p class="author"
ایزدخواستلغتنامه دهخداایزدخواست . [ زَ خا ] (اِخ ) صحرای وسیعی است مغرب مزایجان بمسافت سه فرسخ و نشیمن گاه ایل بهارلو است . (فارسنامه ٔ ناصری ). به این ده اولاد عالی نیز گویند که جمعیت آن طبق فرهنگ جغرافیایی (ج 7) 148 تن است .
ایزدخواستلغتنامه دهخداایزدخواست . [ زَ خوا / خا ] (اِخ ) دهی است از دهات آباده ٔ اقلید و یازده فرسخ میانه ٔ جنوب و مغرب آباده است . (فارسنامه ٔ ناصری ). شهرکیست در میانه ٔعراق و فارس و اول خاک فارس از آنجا میباشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). نام یکی از دهستانهای دوازد
ایزدگشسبلغتنامه دهخداایزدگشسب . [ زَ گ ُ ش َ ] (اِ مرکب ) خداپرست . (برهان ). || لغةً مرکب است از ایزد (فرشته ) + گشن (نر، فحل ) + اسب ، جمعاً یعنی دارنده ٔ اسب نر ایزدی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
ایزدگشسبلغتنامه دهخداایزدگشسب . [ زَ گ ُ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از امرای بهرام چوبین . (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : به یک دست بربود ایزدگشسب که بگذاشتی آب دریا به اسب .فردوسی .
یزدانفرهنگ نامها(تلفظ: yazdān) خداوند ، ایزد ؛ (در ادیان) در مذاهب ثنوی ، خدای خیر و نیکی ، ایزد مقابلِ اهریمن . [یزدان در اصل جمع یزد (= ایزد) است. در فارسی دری نیز مفرد به شمار آمده و در ترجمهی ' الله ' به کار رفته است]. ← ایزد .
ایزدپناهلغتنامه دهخداایزدپناه . [ زَ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه پناه ایزدی داشته باشد از عالم گردون بارگاه یا آنکه پناهنده به ایزد، از عالم خیرخواه که خواهنده ٔ خیر است . (آنندراج ) (بهار عجم ) : پناهد به ایزد به بیگاه و گاه نیفتد ببد مرد ایزدپناه .<p class="author"
ایزدخواستلغتنامه دهخداایزدخواست . [ زَ خا ] (اِخ ) صحرای وسیعی است مغرب مزایجان بمسافت سه فرسخ و نشیمن گاه ایل بهارلو است . (فارسنامه ٔ ناصری ). به این ده اولاد عالی نیز گویند که جمعیت آن طبق فرهنگ جغرافیایی (ج 7) 148 تن است .
ایزدخواستلغتنامه دهخداایزدخواست . [ زَ خوا / خا ] (اِخ ) دهی است از دهات آباده ٔ اقلید و یازده فرسخ میانه ٔ جنوب و مغرب آباده است . (فارسنامه ٔ ناصری ). شهرکیست در میانه ٔعراق و فارس و اول خاک فارس از آنجا میباشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). نام یکی از دهستانهای دوازد
ایزدگشسبلغتنامه دهخداایزدگشسب . [ زَ گ ُ ش َ ] (اِ مرکب ) خداپرست . (برهان ). || لغةً مرکب است از ایزد (فرشته ) + گشن (نر، فحل ) + اسب ، جمعاً یعنی دارنده ٔ اسب نر ایزدی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
ایزدگشسبلغتنامه دهخداایزدگشسب . [ زَ گ ُ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از امرای بهرام چوبین . (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : به یک دست بربود ایزدگشسب که بگذاشتی آب دریا به اسب .فردوسی .
بنام ایزدلغتنامه دهخدابنام ایزد. [ ب ِ زَ ] (ق مرکب ) بنام خداوند واین کلمه را در محل تعجب گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (مجمع الفرس ). بنامیزد. کلمه ٔ تعجب است . (فرهنگ شعوری ). ماشأاﷲ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بنام ایزد شاهنشهی است روزافزون امید خلق همیدون بدو گر
بنام ایزدفرهنگ فارسی عمیددر حال تعجب از خوبی و زیبایی چیزی یا کسی و برای دفع چشم زخم گفته میشد؛ ماشاءاللّه؛ چشم بد دور؛ نامِ خدا: ◻︎ خوبت آراست ای غلام ایزد / چشم بد دور خه بنامایزد (سنائی۲: ۳۸۶). Δ گاهی در شعر مخفف میکنند و بنامیزد میگویند: ◻︎ زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد / زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیز