آونگانلغتنامه دهخداآونگان . [ وَ ] (ص مرکب ) در تداول عوام ، آونگ . دروا. معلق . آویخته . و فصیح آن آویزان باشد. بیت ذیل را در فرهنگها برای کلمه مثال می آورند : رفته با بازوش از تندی ّ مرکب آستین گشته آونگانش از پهلوی استر پوستین .جلال الدین
اونگانلغتنامه دهخدااونگان . [ اُ ] (اِ) باصطلاح دواسازی هر ماده ٔ دسم و سفت و غلیظی که بروی جزء معلول تمریخ کنند مانند اونگان خاکستری . (ناظم الاطباء).
گاونانلغتنامه دهخداگاونان . (اِخ ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان ، واقع در 8 هزارگزی جنوب فلاورجان و 2 هزارگزی جنوب راه شهرکرد به اصفهان . جلگه ، معتدل دارای 634 تن سکنه
هدللغتنامه دهخداهدل . [ هََ دَ ] (ع مص ) آونگان گردیدن لفج شتر. (منتهی الارب ). آونگان گردیدن مشفر. (اقرب الموارد). || آونگان لب گردیدن شتر. (منتهی الارب ). قرحه ناک گردیدن شتر و آونگان شدن مشفر آن . (اقرب الموارد).
اونگانلغتنامه دهخدااونگان . [ اُ ] (اِ) باصطلاح دواسازی هر ماده ٔ دسم و سفت و غلیظی که بروی جزء معلول تمریخ کنند مانند اونگان خاکستری . (ناظم الاطباء).
آونگانلغتنامه دهخداآونگان . [ وَ ] (ص مرکب ) در تداول عوام ، آونگ . دروا. معلق . آویخته . و فصیح آن آویزان باشد. بیت ذیل را در فرهنگها برای کلمه مثال می آورند : رفته با بازوش از تندی ّ مرکب آستین گشته آونگانش از پهلوی استر پوستین .جلال الدین
اونگانلغتنامه دهخدااونگان . [ اُ ] (اِ) باصطلاح دواسازی هر ماده ٔ دسم و سفت و غلیظی که بروی جزء معلول تمریخ کنند مانند اونگان خاکستری . (ناظم الاطباء).
اونگانلغتنامه دهخدااونگان . [ اُ ] (اِ) باصطلاح دواسازی هر ماده ٔ دسم و سفت و غلیظی که بروی جزء معلول تمریخ کنند مانند اونگان خاکستری . (ناظم الاطباء).
گزاونگانلغتنامه دهخداگزاونگان . [ گ َ وَ ] (اِ) گزاورنگان که تعجیل و شتاب باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). در بیت ذیل بمعنی وصفی (شتابان ، باعجله ) آمده است : ماه ز آن میرود گزاونگان تا کند دور خانه ٔ تو طواف .اوحدی مراغه ای .