اوقلغتنامه دهخدااوق . [ اَ ] (ع مص ) گران شدن بوزن . (آنندراج ). || مشرف شدن بر چیزی . || مایل گردیدن به ... || شآمت آوردن به . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِمص ) گرانی
عوقدیکشنری عربی به فارسیکسيرا معيوب کردن , معيوب شدن , اختلا ل يا از کارافتادگي عضوي , صدمه , جرج , ضرب و جرح , نقص عضو , چلا ق کردن
عوقلغتنامه دهخداعوق . (اِخ ) نام پدر عوج است ، و آنانکه آن را «عنق » گویند خطاست . (از منتهی الارب ). و رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و اقرب الموارد شود.
عوقلغتنامه دهخداعوق . (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ). جایگاهی است در بصره ، که بنام قبیله ای که در آنجاست خوانده شده است . || حیی است در یمن . || جایگاهی است در حجاز. (ا
عوقلغتنامه دهخداعوق . (ع اِ) مانع خیر و بازدارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عَوق . (از اقرب الموارد). رجوع به عوق شود.
عوقلغتنامه دهخداعوق . [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در حجاز، و برخی آن را به ضم «ع » خوانده اند، وبعضی دیگر ضم آن را غلط دانند. و عُوَق بر وزن «صُرَد» نیز خوانده شده است . (از منتهی
غاضبدیکشنری عربی به فارسیاوقات تلخ , رنجيده , خشمناک , دردناک , قرمز شده , ورم کرده , دژم , براشفته , سودايي مزاج , عصباني , خشمگين , سربي رنگ , کبود , کبود شده , کوفته , خاکستري رنگ