اجازه داشتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی - خاص تن، توانستن، جایز بودن، مجاز بودن، مجوز داشتن، اذن داشتن، امتیاز گرفتن، اجازه گرفتن (خواستن)
آوازهدیکشنری فارسی به انگلیسیcelebrity, fame, hearsay, honor, image, luster, name, popularity, prestige, prominence, renown, reputation, repute, reverberation
شمعةدیکشنری عربی به فارسیشمع , شمع ساختن , ميزان شدت نور برحسب تعداد شمع , حيثيت , اعتبار , ابرو , نفوذ , قدر ومنزلت , شهرت , خوشنامي , اشتهار , اوازه , اوازه داشتن , شمردن , فرض کردن ,
ناموریلغتنامه دهخداناموری . [ نام ْ وَ ] (حامص مرکب ) اشتهار. آوازه . شهرت داشتن . معروف و مشهور بودن . || نیکنامی . آبرو. عزت . (ناظم الاطباء). سرافرازی .