اندرمانلغتنامه دهخدااندرمان . [ اَ دَ ] (اِخ ) دهی است از بخش ری شهرستان تهران با 229 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، چغندرقند و صیفی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
اندرماندنلغتنامه دهخدااندرماندن . [ اَ دَ دَ ](مص مرکب ) عی . (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ). عاجز شدن . بیچاره شدن . چاره پیدا نکردن . متحیر شدن . مضطر شدن . درماندن : جعفر چون ب
اندرماندهلغتنامه دهخدااندرمانده . [ اَ دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) درویش عاجز. (مقدمه ٔ التفهیم ص قلج ). عاجز. درمانده . متحیر : رافع بخوارزم آمد تنها و اندر مانده برباطی اندر شد. (تار
اندامانلغتنامه دهخدااندامان . [ ] (اِخ ) بعد از جزایر لنجبالوس دو جزیره است بنام اندامان . مردم آنها آدمی را زنده زنده خورند. (از اخبارالصین و الهند ص 5 بنقل یادداشت مؤلف ). جزایر
اندرانلغتنامه دهخدااندران . [ اَ دَ ] (اِ) صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث ) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سده ٔ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق
اندرماندنلغتنامه دهخدااندرماندن . [ اَ دَ دَ ](مص مرکب ) عی . (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ). عاجز شدن . بیچاره شدن . چاره پیدا نکردن . متحیر شدن . مضطر شدن . درماندن : جعفر چون ب
اندرماندهلغتنامه دهخدااندرمانده . [ اَ دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) درویش عاجز. (مقدمه ٔ التفهیم ص قلج ). عاجز. درمانده . متحیر : رافع بخوارزم آمد تنها و اندر مانده برباطی اندر شد. (تار
تنگ ماندنلغتنامه دهخداتنگ ماندن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) تنگ اندرماندن . گرفتار شدن . در سختی و مضیقه گیر کردن . راه فرار و نجات مسدودماندن . در سختی و فشار و بی چیزی ماندن : شکیبایی
اضطرارلغتنامه دهخدااضطرار. [ اِ طِ ] (ع مص ) بیچاره و حاجتمند کردن کسی را،یقال : اضطره الیه فاضطر الیه (مجهولاً). (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اضطرار کسی را به کسی ؛ نیازمند کرد
لشکرافروزلغتنامه دهخدالشکرافروز. [ ل َ ک َ اَ ] (نف مرکب )لشکرفروز. آنکه لشکر به اشتعال نایره ٔ قتال انگیزد.آنکه تحریض لشکر به جنگ کند در جنگ جای : از آن بهره ای را به نستور دادیل لش