لغتنامه دهخدا
اندرماندن . [ اَ دَ دَ ](مص مرکب ) عی . (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ). عاجز شدن . بیچاره شدن . چاره پیدا نکردن . متحیر شدن . مضطر شدن . درماندن : جعفر چون بشنید اندر ماند، دانست که نه صواب است که خلیفه می گوید ولیکن چیزی نتوانست گفتن . (تاریخ بلعمی