امکان داشتنلغتنامه دهخداامکان داشتن . [ اِ ت َ ] (مص مرکب ) ممکن بودن : خاموشی بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امکان . سعدی .ز من صبر بی او توقع مدارکه با او هم امکان ندارد قرار.(بوستان ).
امکانلغتنامه دهخداامکان . [ اِ ] (ع مص ) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قادر گر
امکانفرهنگ فارسی عمید۱. ممکن بودن؛ میسر بودن.۲. قدرت؛ توانایی: ◻︎ کنونت که امکان گفتار هست / بگوی ای برادر به لطف و خوشی (سعدی: ۵۳).۳. [قدیمی] فرصت.۴. (فلسفه) [مقابلِ وجوب] چیزی که وجود یا عدم آن ضروری نباشد یعنی بود و نبودش یکسان باشد، مانند انسان، حیوان، نبات، و جماد.
امکاندیکشنری فارسی به انگلیسیchoice, eventuality, fear, feasibility, option, possibility, potency, potential, potentiality, practicability, room
امکان وقوعیلغتنامه دهخداامکان وقوعی . [ اِ ن ِ وُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) امکان استعدادی را امکان وقوعی نیز گویند. رجوع به امکان استعدادی شود.
possibleدیکشنری انگلیسی به فارسیامکان پذیر است، امکان، ممکن، امکان پذیر، محتمل، میسر، مقدور، شدنی، بالقوه
امکانلغتنامه دهخداامکان . [ اِ ] (ع مص ) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قادر گر
امکانفرهنگ فارسی عمید۱. ممکن بودن؛ میسر بودن.۲. قدرت؛ توانایی: ◻︎ کنونت که امکان گفتار هست / بگوی ای برادر به لطف و خوشی (سعدی: ۵۳).۳. [قدیمی] فرصت.۴. (فلسفه) [مقابلِ وجوب] چیزی که وجود یا عدم آن ضروری نباشد یعنی بود و نبودش یکسان باشد، مانند انسان، حیوان، نبات، و جماد.
امکاندیکشنری فارسی به انگلیسیchoice, eventuality, fear, feasibility, option, possibility, potency, potential, potentiality, practicability, room
شامکانلغتنامه دهخداشامکان . (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان بخش ششتمد شهرستان سبزوار. دارای 1394 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات و پبنه و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). || یاقوت در معجم البلدان شامکان را قریه ای ا
شامکانلغتنامه دهخداشامکان . (اِخ ) دهی از بخش ششتمدشهرستان سبزوار و محدود است از طرف شمال و خاور به شهرستان نیشابور و از جنوب بدهستان ربع شامات و از باختر بدهستان تکاب و زمج . رودخانه ٔ کال شور از این دهستان سرچشمه میگیرد محصول زراعتی خوب ندارد و اهالی از سردرختی آن استفاده میکنند. (از فرهنگ جغ
امکانلغتنامه دهخداامکان . [ اِ ] (ع مص ) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قادر گر
لامکانلغتنامه دهخدالامکان . [ م َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای ) بی جای . بی مکان . بیرون جای . صقع باری تعالی . صقع واجب . ناکجاآباد : ورای لامکانش آشیان است چگویم هر چه گویم بیش از آن است . ناصرخسرو.<br