پالانگرلغتنامه دهخداپالانگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) پالاندوز. اَکّاف . قَتّاب : گویند گرفت یار تو یار دگراز رشک همی گویند ای جان پدرجانا تو بگفتگوی ایشان منگرخرخو بیند که غرقه شد پالانگر. فرخی .شبی نعلبندی و پالانگری حق خویش می
شاطی ٔ النهرلغتنامه دهخداشاطی ٔ النهر. [ طِ ئن ْ ن َ ] (اِخ ) شاطی ٔ عثمان . شاطی ٔ الوادی . رجوع به شاطی ٔ عثمان شود.