افقیلغتنامه دهخداافقی . [ اَ ف َ قی ی ] (ع ص نسبی ) اَفّاق . اُفُقی . هرکه در نواحی زمین رود برای کسب معیشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
افقیلغتنامه دهخداافقی . [ اُ ف ُ] (ص نسبی ) نسبت است به افق ، مقابل عمودی . آنچه در افق باشد. که عمودی نیست . متوازی . (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه از آفاق زمین باشد. (از اقرب ال
افعيدیکشنری عربی به فارسیمار , داراي حرکت مارپيچي بودن , مارپيچي بودن , مارپيچ رفتن , افعي , تيره مار , تيرمار , ادم خاءن و بدنهاد , شرير
فرعدیکشنری عربی به فارسیشاخه , شاخ , فرع , شعبه , رشته , بخش , شاخه دراوردن , شاخه شاخه شدن , منشعب شدن , گل وبوته انداختن , مشتق شدن , جوانه زدن , براه جديدي رفتن , پهلويي , جانبي , ا