اغتساللغتنامه دهخدااغتسال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) شستن و غسل کردن . (فرهنگ نظام ). غسل آوردن : اغتسل بالماء؛ غسل آورد. (منتهی الارب ).غسل کردن با آب . (ناظم الاطباء). تن را شستن : غس
اقتصاللغتنامه دهخدااقتصال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بریدن . || بریده گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
اغتزاللغتنامه دهخدااغتزال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) رشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رشتن و نخ ساختن پنبه و جز آن : اغتزلت المراءة القطن و نحوه ؛ مدته و فتلته خیطانا. (
اغتلاللغتنامه دهخدااغتلال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) تشنه گردیدن . || سیر نخوردن گوسپند آب را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سیراب ناشدن شتر: اغتل البعیر؛ لم یقض ریه . غلّة. (از اقرب ا
اغتیاللغتنامه دهخدااغتیال . [ اِ ] (ع مص ) هلاک کردن . بناگاه کشتن (بدین معنی واوی است ). (منتهی الارب ). (چون واوی بود) هلاک کردن . بناگاه کشتن . (ناظم الاطباء). بناگاه کشتن و هل
اغساللغتنامه دهخدااغسال . [ اَ ] (ع اِ) ج غُسل ، بمعنی آبی که با آن طهارت کنند. (از اقرب الموارد).- اغسال مسنونه ؛ غسلهای مستحبی . رجوع به شرایع و به غسل در همین لغت نامه شود.
تریةلغتنامه دهخداتریة. [ ت َ ری ی َ ] (ع اِ) از: «وری ») آنچه حائض وقت اغتسال بیند اززردی اندک و خفی . (منتهی الارب ). آنچه حائض ببیند بهنگام غسل کردن و آن چیزی است خفی و اندک و
سلماسلغتنامه دهخداسلماس . [ س َ ] (اِخ ) شهری است به آذربایجان در میان تبریز و ارومیه و نزدیک به خوی ، در آن آبی است که اغتسال در آن کنند دافع مرض جذام است . (از آنندراج ). از اق
غسل آوردنلغتنامه دهخداغسل آوردن . [ غ ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) غسل کردن . غسل زدن . اغتسال . تغسل . رجوع به غسل شود: چیزی نیافتم که به آن یخ را شکنم و آب گیرم و غسل آرم . (انیس الطالبین
غسل برآوردنلغتنامه دهخداغسل برآوردن . [ غ ُ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) غسل کردن . غسل آوردن . اغتسال . تغسل : در ظاهرم جنابت در باطن است حیض آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم . خاقانی .نخ
غسل زدنلغتنامه دهخداغسل زدن . [ غ ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) غسل کردن . غسل آوردن . اغتسال . رجوع به غسل شود : غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویندپاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز.حافظ.