اظلاللغتنامه دهخدااظلال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ ظِل ّ. (از اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ ظِل ّ. سایه ها. (فرهنگ نظام ). ظِلال . ظُلول . اَظِلَّة. ظُلَل . (متن اللغة). ج ِ ظل ، سایه . (آنندراج ). و رجوع به ظل و ظلال و ظلول و اظلة و ظلل شود. || در تداول حکمت اشراق ، کل
اظلاللغتنامه دهخدااظلال . [ اِ ] (ع مص ) اظلال روز؛ سایه دارشدن آن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). باسایه گردیدن روز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). یقال : اظل یومنا؛ اذا صار ذاظل . (منتهی الارب ). سایه دار شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || سایه افکندن درخت و جز آن . (منته
اجلاللغتنامه دهخدااجلال . [ اِ ] (ع مص ) بزرگ داشتن . بزرگ قدر گردانیدن . تعظیم . بزرگ شمردن : ملکا اسب تو و زرّ توو خلعت توبنده را نزد اخلاّ بفزوده ست اجلال . فرخی .گر اجلالش کند شاید و گرنه نجوید برتر از حکمت جلالی . <p cl
ازلاللغتنامه دهخداازلال . [ اِ ] (ع مص ) لغزانیدن . (منتهی الارب ). بلغزانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغه ). لخشانیدن . (مجمل اللغه ). || دادن چیزی از حق کسی را به او. (منتهی الارب ). چیزی از حق کسی به وی دادن . (تاج المصادر بیهقی ): ازل الیه شیئاً من حقه . (منتهی الارب ). || نعمت دادن
سایه انداختنلغتنامه دهخداسایه انداختن . [ ی َ / ی ِ اَ ت َ] (مص مرکب ) اظلال . سایه افکندن . سایه گستردن : سحاب شب سایه ٔ مشکفام ... انداخت . (ظفرنامه ). || عارض شدن . پیدا شدن : دنبال این حادثه ٔ الم رسان و واقعه ای که
اظلةلغتنامه دهخدااظلة. [ اَ ظِل ْ ل َ ] (ع اِ) ج ِ ظِل ّ. (متن اللغة). || در تداول حکمت مرادف عالم مجردات است . رجوع به کتاب المقالات و الفرق چ مشکور ص 182 و 43 شود. رجوع به ظل و اظلال شود. || (ص ، اِ) ج ِ ظلیل . جایگاه های س
افیاءلغتنامه دهخداافیاء. [ اَف ْ ] (ع اِ) ج ِ فَی ٔ، بمعنی سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. و غنیمت و غیره . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). سایه ها. اظلال . (یادداشت مؤلف ) : و ینبت فی رؤس جبال الشامخة و فی الافیاء. (ابن البیطار ذیل کلمه ٔ جنطیان )
اظللغتنامه دهخدااظل . [ اَ ظَ ل ل ] (ع اِ) شکم انگشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). شکم انگشت . قسمت نزدیک جلو قدم از بیخ ابهام تا بیخ خنصر یا شکم انگشت نزدیک پشت قدم . (از متن اللغة). || شکم سپل شتر.ج ، ظُل ّ، شذوذاً. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء
بوارقلغتنامه دهخدابوارق . [ ب َ رِ ] (ع اِ) ج ِ بارقة. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). جمع بارقه که بمعنی چیز روشن و بمعنی درخشندگی و روشنی باشد. مشتق از بروق که بمعنی درخشیدن است . (غیاث ) (آنندراج ) : وشایم بوارق لطایف او از اظلال نیل آمال محروم نگردد. (تاریخ بیهق ص <s