اصل اللوز المرلغتنامه دهخدااصل اللوز المر. [ اَلُل ْ ل َ زِل ْ م ُرر ] (ع اِ مرکب ) بیخ بادام تلخ . (از الفاظ الادویه ). بیخ بادام تلخ است ، چون بپزند و نیک بکوبند و با سرکه و روغن گل بیا
اصل اللوفلغتنامه دهخدااصل اللوف . [ اَ لُل ْ لو ] (ع اِ مرکب ) بیخ پیلگوش ، طبیعت آن گرم در درجه ٔ سوم . (از الفاظ الادویه ). دیودماقونیطس خوانند و آن بیخ فیلجوش است و بیونانی دراقطو
لوز باب المعدهلغتنامه دهخدالوز باب المعده . [ ل َ زُبِل ْ م ِ دَ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به لوزالمعدة شود.
اللوالغتنامه دهخدااللوا. [ اَل ْ ل َ ] (ع اِ موصول ) ج ِالتی بحذف تاء. رجوع به اقرب الموارد و التی شود.
لوش البربریلغتنامه دهخدالوش البربری .[ ] (اِخ ) آنکه غلامانش یاقوت را بکشتند به ایام الراضی باﷲ. رجوع به اخبار الراضی و المقتفی ص 85 شود.
لونلغتنامه دهخدالون . [ ل َ ] (ع اِ) رنگ . گونه چون زردی و سرخی و مانند آن . (منتهی الارب ). مطلق رنگ . (برهان ). رنگ . (ترجمان القرآن جرجانی ). فام .رنج . (لغت محلی شوشتر ذیل
غاریقونلغتنامه دهخداغاریقون . (معرب ، اِ) یکی از اجزای مسهل است و آن دو قسم می باشد: نر و ماده . گویند ماده ٔ آن بهتر است و تریاق همه ٔ زهرهاست ؛ و در مؤیدالفضلا به این معنی با زا
ذنب الخیللغتنامه دهخداذنب الخیل . [ ذَ ن َبُل ْ خ َ ] (ع اِ مرکب ) اَمسوخ . کنیاث . در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان آمده است : ابوحنیفه گوید: او را لحیةالتیس گویند و در زمین عرب بسیار با
پستهلغتنامه دهخداپسته . [ پ ِ / پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) نام میوه ای است که درخت آن در نقاط مختلف ایران ازجمله دامغان و قزوین و رفسنجان و اردستان غرس شود و در مراوه تپه بحال وحشی اس