اصطرخلغتنامه دهخدااصطرخ . [ اِ طَ ] (اِخ ) قلعه ٔ اصطرخ . بر وزن و معنی استخر است که قلعه ای به فارس باشد. (برهان ) (آنندراج ). نام قلعه ای پارسی است .(هفت قلزم ). نام شهر که قلع
اصطرخلغتنامه دهخدااصطرخ . [ اِ طَ ] (اِ) تالاب و آبگیر. (برهان ) (هفت قلزم ). رجوع به اصطخر و استخر و صطخر و ستخر شود.
اسطرخلغتنامه دهخدااسطرخ . [ اِ طَ ] (اِ) اسطخر. استخر. تالاب . (برهان ). حوض . || (اِخ ) نام قلعه ٔ فارس . (برهان ). رجوع به استخر شود.
اصطرخیلغتنامه دهخدااصطرخی . [ اِ طَ ] (اِخ ) ابوعمر اصطرخی (شیخ ...). از عرفا و شیوخ متصوفه بود. عبدالرزاق کرمانی نام وی را در رساله ٔ شرح احوال شاه نعمةاﷲ ولی بدینسان آورده است :
اصطخریلغتنامه دهخدااصطخری . [ اِ طَ ] (اِخ ) عبدالرحیم .از عرفا و مشایخ صوفیان بود. جامی در نفحات الانس آرد: کنیت وی ابوعمرو است . سفر حجاز و عراق و شام کرده بود و با رویم صحبت دا
اصطرلابلغتنامه دهخدااصطرلاب . [ اِ طَ / اَ طَ / اُ طُ ] (معرب ، اِ) ابزاریست که بدان ارتفاع خورشید و ستارگان را سنجند. (از قطرالمحیط). همان اسطرلاب است . (شرفنامه ٔ منیری ). معروفس
اصطخریلغتنامه دهخدااصطخری . [ اِ طَ ] (اِخ ) محمدبن اشعث ، برادر ابوداود سلیمان بن اشعث سیستانی صاحب سنن بود. از عصمةبن متوکل و یحیی بن حماد روایت کرد و محمدبن زیرک از وی روایت دا
اصطخریلغتنامه دهخدااصطخری . [ اِ طَ ] (اِخ ) ابواسحاق ابراهیم بن محمد اصطخری فارسی که وی را کرخی نیز میگفتند. در اصطخر پرورش یافت و پس از آموختن دانش به تحقیق در علم جغرافیا پرداخ
اصطرخیلغتنامه دهخدااصطرخی . [ اِ طَ ] (اِخ ) ابوعمر اصطرخی (شیخ ...). از عرفا و شیوخ متصوفه بود. عبدالرزاق کرمانی نام وی را در رساله ٔ شرح احوال شاه نعمةاﷲ ولی بدینسان آورده است :
صطرخلغتنامه دهخداصطرخ . [ ص ِ طَ ] (اِخ ) مخفف اصطرخ است : چودر کام او دید گردنده چرخ ببخشید دارابگرد و صطرخ . فردوسی .رجوع به استخر شود.
استخرلغتنامه دهخدااستخر. [ اِ ت َ ] (اِخ ) اصطخر. اصطرخ . ستخر. (جهانگیری ). شهری بفارس از اقلیم سوم ، طول آن 79 درجه و عرض 32 درجه و آن از بزرگترین حصن های فارس و شهرها و کوره ه
طرخلغتنامه دهخداطرخ . [ طَ ] (معرب ، اِ) مخفف ِ اصطرخ (اصطخر). تالاب . اصطرخ آب . (مهذب الاسماء) : بدان تا نهند از بَرِ چاه چرخ کشند آب از چاه چندی به طرخ . فردوسی .رجوع به فهر