اشنان سوزندهلغتنامه دهخدااشنان سوزنده . [ اُ زَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه اشنان سوزد. اشنان سوز. و رجوع به اشنان سوز شود.
اشنانلغتنامه دهخدااشنان . [ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برزاوند شهرستان اردستان که در 55 هزارگزی جنوب خاور اردستان و 18 هزارگزی شمال شوسه ٔ کوهپایه به اصفهان واقع است . محلی کو
اشنانلغتنامه دهخدااشنان . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شَن ّ، بمعنی مشک کهنه . (از المنجد). و رجوع به شَن ّ شود.
اشنانلغتنامه دهخدااشنان . [ اِ ] (ع مص ) اشنان غارت بر کسان ؛ پریشان و از هر طرف ریختن غارت را بر آنان . (منتهی الارب ). از هر سوی غارت را بسوی کسان متوجه کردن . (از المنجد). ||
اشنانلغتنامه دهخدااشنان . [ اُ] (اِخ ) (قنطرة...) قنطره ٔ اشنان . محلتی به بغداد بود. (از معجم البلدان ).
اشنانلغتنامه دهخدااشنان . [ اُ / اِ ] (اِ) جوالیقی گوید معرب از فارسی است . و ابوعبیده گفته است به دو لغت (لهجه ) تلفظ شود (ضم و کسر) و آنراحُرُض خوانند. همزه ٔ آن اصلی است زیرا
اشنان سوزلغتنامه دهخدااشنان سوز. [ اُ ] (نف مرکب ) اشنان سوزنده . آنکه اشنان سوزد و اشخار گیرد. حَرّاض . (منتهی الارب ).
حراضلغتنامه دهخداحراض . [ ح َرْ را ] (ع ص ، اِ) اشنان سوزنده برای شخار. (منتهی الارب ) : مثل نارالحراض یجلو ذُری المز-ن لمن شامَه ُ اذا یستطیر.شبه البرق فی سرعة ومیضه بالنار فی
اشنانلغتنامه دهخدااشنان . [ اُ / اِ ] (اِ) جوالیقی گوید معرب از فارسی است . و ابوعبیده گفته است به دو لغت (لهجه ) تلفظ شود (ضم و کسر) و آنراحُرُض خوانند. همزه ٔ آن اصلی است زیرا
حصبةلغتنامه دهخداحصبة. [ ح َ / ح ُ ب َ / ح َ ص َ ب َ ] (ع اِ) سرخجه . (مهذب الاسماء). دانه های سرخ و باریک و سوزنده که بر بدن پدید آید. (غیاث ). سرخژه . (السامی فی الاسامی ). سر
الفت کاشانیلغتنامه دهخداالفت کاشانی . [ اُ ف َ ت ِ ] (اِخ ) میرزا محمدقلی از ایل افشار، و در خدمت نواب شجاع السلطنه حسنعلی میرزا مستوفی و نامه نگار بود، چندی در فارس اقامت داشت . دیوان