اشللغتنامه دهخدااشل . [ اَ ش َل ل ] (ع ص ) رجل اشل ؛ مرد تباه دست . مؤنث : شَلاّء. (منتهی الارب ). شل دست . (تاج المصادر بیهقی ). مردی که دست او شل باشد یعنی دست او تباه باشد
اشللغتنامه دهخدااشل . [ اَ ] (ع اِ) گزی است مروج بصره . (منتهی الارب ). یک نوع گز و ذرعی که در بصره معمول است . (ناظم الاطباء). نام پیمانش بصره است که بمقدار چهل دست باشد. (آنن
اشللغتنامه دهخدااشل . [ اَ ش َ ] (اِخ ) کوهی است در مرزهای خراسان که در آن حکم بن عمرو غفاری غزا کرد. (از معجم البلدان ). رجوع به مراصد الاطلاع شود. و کوهستان اشل در مرو خراسان
اشل د لوانلغتنامه دهخدااشل د لوان . [ اِ ش ِ دُ ل ُ ] (اِخ ) کلمه ای است مأخوذ از اسکله ٔ ترکی و عثمانیان سابقاً آنرا بر بنادر تجارتی که در تحت تسلط خویش داشتند اطلاق میکردند، مانند
اشل د لوانلغتنامه دهخدااشل د لوان . [ اِ ش ِ دُ ل ُ ] (اِخ ) کلمه ای است مأخوذ از اسکله ٔ ترکی و عثمانیان سابقاً آنرا بر بنادر تجارتی که در تحت تسلط خویش داشتند اطلاق میکردند، مانند
اشلاللغتنامه دهخدااشلال . [ اِ ] (ع مص ) تباه کردن دست کسی را: اَشَل ّ یده . (منتهی الارب ). شل کردن دست . (تاج المصادر بیهقی ). || تباه شدن دست کسی و خشک گردیدن : اُشِلَّت ْ یده
اشلوسرلغتنامه دهخدااشلوسر. [ اِ ل ُ س ِ ] (اِخ ) (1776 - 1861 م .). یکی از مورخان معروف آلمان بود که تاریخ مکمل ازمنه ٔ قدیم و نیز تاریخ قرن 18 م . را نگاشت . تاریخ عمومی بزرگی هم