اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) (جزیره ٔ...) برحسب نوشته ٔ میرخواند، ساکنان آن اصفراللون اند و موی زرد بر سینه دارند و نارجیل و عود و شکر در آنجا بسیار بود. (از حبیب ال
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) ابوحامد احمدبن یوسف بن عبدالرحمان صوفی معروف به اشقر. از مردم نیشابور بود و حاکم ابوعبداﷲ حافظ نام وی را آورده و گفته است یکی از فقرای م
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) از قرای یمامة متعلق به بنی عدی بن رباب است . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) اشقر اشمسار از مردم بغداد بود و از عبدالوارث بن سعید و حمادبن زید حدیث کرد. محمدبن اسحاق چغانی و حرب بن محمدبن ابی اسامة از وی روایت دار
اشغرلغتنامه دهخدااشغر. [ اُ غ ُ / اَ غ َ ] (اِ) رجوع به اُشغار و شعوری ج 1 ص 146 شود. خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). اُسْغُر. (جهانگیری ). قنفذ. سیخول .
اشغرلغتنامه دهخدااشغر.[ اَ غ َ ] (ع ص ) اسب سرخ فش و اشقر. (ناظم الاطباء). بمعنی اشقر که غالباً در اسب و بندرت در انسان استعمال شود. (فرهنگ شعوری ) .
اشقریلغتنامه دهخدااشقری . [ اَ ق َ ] (اِخ ) احمدبن یحیی الاحول کوفی اشقری . از مالک بن انس روایت کرد و ابوجعفرمحمدبن عبداﷲبن سلیمان حضرمی از وی روایت دارد... ابوحاتم نام وی را در
اشقرارلغتنامه دهخدااشقرار. [ اِ ق ِ ] (ع مص ) سرخ سپید شدن . (منتهی الارب ). اشقر شدن . (اقرب الموارد).
اشقرانلغتنامه دهخدااشقران . [ ] (اِخ ) نام محلی است . حمداﷲ مستوفی در ذکر مسافت طرق آرد: از سنگان تا جوی مرغ کهتر شش فرسنگ ، از او تا اشقران هفت فرسنگ ، ازو تا تیران هفت فرسنگ ، ا
اشقردیونلغتنامه دهخدااشقردیون . [ اَق َ ] (معرب ، اِ) بلغت یونانی شقردیون است که سیر صحرائی باشد و بعربی ثوم البری خوانند و حافظالاجساد نیزگویند. (برهان ). رجوع به شقردیون و سقوردیو
اشقرهلغتنامه دهخدااشقره . [ اَ ق َ رَ / رِ ] (اِ) هیزم نیم سوخته را گویند. (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). زغال افروخته ٔ خاموش کرده . (ناظم الاطباء).
اشقرارلغتنامه دهخدااشقرار. [ اِ ق ِ ] (ع مص ) سرخ سپید شدن . (منتهی الارب ). اشقر شدن . (اقرب الموارد).
اشقریلغتنامه دهخدااشقری . [ اَ ق َ ] (اِخ ) کعب بن معدان اشقری . از تیره ٔ بنی الاشقر بود که جد وی سعدبن مالک نام داشت . وی به مرو رفت و از نافع ازابن عمر بطور مناوله روایت کرد.