اسکلغتنامه دهخدااسک . [ ] (اِخ ) دهی است بزرگ [ بخوزستان ] ببراکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درخشد شب و روز و حرب ... رقیان آنجا بوده است اندر قدیم . (حدود العالم
اسکلغتنامه دهخدااسک . [ اَ ] (اِخ ) (چشمه ٔ ...) چشمه ٔ معدنی است در دماوند که آبهایش قلیائی و دارای بی کربنات و آهک و نمک منیزی و کلرور دوشو و کلرور دوپتاس (یک گرم و سه عشر در
اسکلغتنامه دهخدااسک . [ اَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا لاریجان بخش لاریجان شهرستان آمل ، واقع در 2000 گزی جنوب رینه . کوهستانی سردسیر. سکنه 700 تن . زبان فارسی مازندرانی . آب ا
اصکلغتنامه دهخدااصک . [ اَ ص َک ک ] (ع ص ) رجل اصک ؛ مرد سست زانو و سست پی پاشنه که در رفتن زانوی وی بر هم خورد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)(ناظم الاطباء). آن
اصکلغتنامه دهخدااصک . [ اَ ص ُک ک ] (ع اِ) ج ِ صَک ّ. (قطر المحیط) (منتهی الارب ). رجوع به صَک ّ (معرب چک ) شود.
اصکلغتنامه دهخدااصک . [ اِ ص ِ ] (اِخ ) معرب اسک . مرکز بلاد اسلاوهای اتریش است و آن شهر دژمانندی است واقع بر ساحل نهر دراوه نزدیک تلاقی آن به تونه ، دارای 13000 تن سکنه و پایگ
عثکلغتنامه دهخداعثک . [ ع َ ث َ / ع ُ ث َ / ع ُ ث ُ ] (ع اِ)ریشه های درخت خرما. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
عسکلغتنامه دهخداعسک . [ ع َ س َ ] (ع مص ) چسبیدن و لازم شدن . (از منتهی الارب ). ملازم گشتن و ملتصق شدن به چیزی . (از اقرب الموارد).
اسکلکندلغتنامه دهخدااسکلکند. [ اِ ک َ ک َ ] (اِخ ) شهری بطخارستان . (دمشقی ). شهرکی بطخارستان بلخ ، کثیرالخیر و دارای روستاها و بدانجا منبری است ، و گاه همزه ٔ آن بیندازند. (معجم ا
اسکندر افرودیسیلغتنامه دهخدااسکندر افرودیسی . [ اِ ک َ دَ رِ اَ ] (اِخ ) ابن الندیم گوید او به روزگار ملوک الطوائف میزیست پس از اسکندر.و او جالینوس را دریافته و میان جالینوس و اسکندر مشاغب
اسکندرلغتنامه دهخدااسکندر. [ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) ابن عمرشیخ بن امیر تیمور (میرزا...). وی نواده ٔ تیمورلنگ و پسر معزالدین عمر شیخ است و در سنه ٔ در 806 هَ . ق . عنفوان جوانی مأمور
اسکندرانیلغتنامه دهخدااسکندرانی . [ اِ ک َ دَ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به اسکندریه . (سمعانی ). || نوعی پارچه بوده است که شاید از آن کفن نیز می کرده اند : اگر اسکندری دنیای فانی کند بر
اسکهلغتنامه دهخدااسکه . [ اَ ک َ ] (ع اِ) واحد اسکتان است . ج ، اَسْک ، اِسْک ، اِسَک . (منتهی الارب ). رجوع باسکتان شود.
اسکدارلغتنامه دهخدااسکدار. [ اَ ک ُ / اِ ک ُ / اُ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) اسکذار. اسگدار. اسگذار. اسب گدار. اسب گذار. اسپ گذارنده . خوارزمی گوید: اصل آن «از کو داری » است یعنی
اسکلکندلغتنامه دهخدااسکلکند. [ اِ ک َ ک َ ] (اِخ ) شهری بطخارستان . (دمشقی ). شهرکی بطخارستان بلخ ، کثیرالخیر و دارای روستاها و بدانجا منبری است ، و گاه همزه ٔ آن بیندازند. (معجم ا
اسکندر افرودیسیلغتنامه دهخدااسکندر افرودیسی . [ اِ ک َ دَ رِ اَ ] (اِخ ) ابن الندیم گوید او به روزگار ملوک الطوائف میزیست پس از اسکندر.و او جالینوس را دریافته و میان جالینوس و اسکندر مشاغب