اسحارلغتنامه دهخدااسحار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ سَحر. بامدادها. (غیاث ). || ج ِ سُحْر و سَحْر و سَحَر. شش های حیوانات . || ج ِ سِحر. افسونها. (غیاث ). || مقطعةالاسحار؛ مقطعةالسحور. (م
اسحارلغتنامه دهخدااسحار. [ اَ حارر / اِ حارر ] (ع اِ) تره ایست که شتر را فربه کند. (منتهی الارب ). اسحارّه .
اسحارلغتنامه دهخدااسحار. [ اِ ] (ع مص ) در سَحَر شدن . بوقت سحر به جائی رفتن . در وقت سحر شدن . (زوزنی ). در وقت سحر شدن و رفتن در آن وقت . (تاج المصادر بیهقی ).
اسهارلغتنامه دهخدااسهار. [ اِ ] (ع مص ) بیدار داشتن . (منتهی الارب ). بیدار گردانیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). بیدار کردن . بی خواب کردن . تأریق .
اصحارلغتنامه دهخدااصحار. [ اِ ] (ع مص ) به صحرا بیرون شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به صحرا بیرون آمدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). اَصْحَرَ القوم ُ؛ برزوا الی الصحراء
اصهارلغتنامه دهخدااصهار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ صِهْر. اهل بیت زن از داماد و پدرزن و برادرزن و دیگران ، در مقابل اَحماء که اهل بیت مرداست و از دو جهت صهر نیز گویند. (منتهی الارب ). ج
اصهارلغتنامه دهخدااصهار. [ اِ ] (ع مص ) بدامادی پیوستن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). داماد کسی شدن ، یقال : اصهر بفلان ؛ یعنی داماد فلان شد. (از ناظم الاطباء). پیوستن به محر
اسحارهلغتنامه دهخدااسحاره . [ اَ رَ / رِ ] (اِ) بلغت رومی دوایی است که آن را تودری خوانند و آن چهار نوع می باشد: زرد و سفید و سرخ و گلگون ، و بهترین آن زرد باشد، سرطان را نافع است
اسحارهلغتنامه دهخدااسحاره . [ اَ رَ / رِ ] (اِ) بلغت رومی دوایی است که آن را تودری خوانند و آن چهار نوع می باشد: زرد و سفید و سرخ و گلگون ، و بهترین آن زرد باشد، سرطان را نافع است
نغمه سنجلغتنامه دهخدانغمه سنج . [ ن َ م َ / م ِ س َ ](نف مرکب ) نغمه سرا : نخلبندان حدایق اخبارو نغمه سنجان بساتین اسحار. (حبیب السیر ج 3 ص 2).
اشجارهلغتنامه دهخدااشجاره . [ اِ رَ / رِ] (اِ) گیاهی است که بیونانی آنرا اروسیمون نامند و حنین آنرا به توذری ترجمه کرده و در حرف تاء خواهد آمد. (از مفردات ابن البیطار). اسحار. اسح