استملغتنامه دهخدااستم . [ اَ ت َ / -َس ْ ت َ ] (فعل ) -َستم . صیغه ٔ اول شخص مفرد از مصدر مفروض «اَسْتَن ». هستم . ام : آمده استم ؛ آمده ام . شنیدستم ؛ شنیده ام : کنون آمدستم بد
استملغتنامه دهخدااستم .[ اِ ت َ ] (اِ) جور. (برهان ). جفا. (غیاث ). ظلم . (غیاث ) (برهان ). ستم . (برهان ) (جهانگیری ) : کس نیست بگیتی که بر او شیفته نبود دلها ز خوی نیک زیانند
اصطملغتنامه دهخدااصطم . [ اُ طُم م ] (ع اِ) اصطمة. اسطم . اسطمه . مجتمع دریا و معظم هر چیز. (حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ). || و گویند: وی در اسطمه ٔ قوم خویش است ؛ یعنی در وسط ایشان
استمگرلغتنامه دهخدااستمگر. [ اِت َ گ َ ] (ص مرکب ) ستمگر. ظالم . جفاکار : نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست دلیر گشته و اندر دلیری استمگر. فرخی .آخر دیری نماند استم استمگران زآنکه ج