استقذافلغتنامه دهخدااستقذاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) دشنام دادن خواستن . (زوزنی ). دژنام دادن خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). دشنام گفتن خواستن .
استقذارلغتنامه دهخدااستقذار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) پلید شمردن . (منتهی الارب ).ناخوش داشتن . کراهت داشتن : استقذرت الشی َٔ؛ اذا کرهت له . (منتهی الارب ). || پلید آمدن کسی را.چیزی را پ
استقفافلغتنامه دهخدااستقفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) درترنجیدن و خشک شدن از پیری . (منتهی الارب ). واهم آمدن پیر. (تاج المصادر بیهقی ). فراهم آمدن پیر.
دشنام دادنلغتنامه دهخدادشنام دادن . [ دُ دَ ] (مص مرکب ) فحش دادن . نام کسی را به زشتی بردن . عیب کسی را گفتن . (ناظم الاطباء). ناسزا گفتن . استقذاف . (دهار). استیعاب . اسماع . (تاج ا
دژناملغتنامه دهخدادژنام .[ دُ ] (اِ مرکب ) دشنام و ملامت . (آنندراج ). ناسزا. فحش : معاقرة؛ پیوسته کاری کردن و با کسی کاویدن در دژنام یا در هجا یا در خصومت . (تاج المصادر بیهقی )
دشنام گفتنلغتنامه دهخدادشنام گفتن . [ دُ گ ُ ت َ ](مص مرکب ) دشنام دادن . ناسزا گفتن . سقط گفتن : منجمی به خانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته ، دشنام و سقط گفت . (گلس
استقذارلغتنامه دهخدااستقذار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) پلید شمردن . (منتهی الارب ).ناخوش داشتن . کراهت داشتن : استقذرت الشی َٔ؛ اذا کرهت له . (منتهی الارب ). || پلید آمدن کسی را.چیزی را پ
استقفافلغتنامه دهخدااستقفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) درترنجیدن و خشک شدن از پیری . (منتهی الارب ). واهم آمدن پیر. (تاج المصادر بیهقی ). فراهم آمدن پیر.