ازدرلغتنامه دهخداازدر. [ اَ دَ ] (ص مرکب ) (از: از + دَر) درخور. سزاوار. لایق . (جهانگیری )(برهان ). شایسته . مناسب . حری . زیبنده . زیبای . (برهان ). برازنده . شایان . مخصوص .
ازدرفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. درخورِ؛ سزاوارِ؛ شایستۀ: ◻︎ زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد برِ او ازدرِ زنهار (فرخی: ۸۹).۲. (صفت) شایسته؛ سزاوار: ◻︎ خدای داند کآنجا چه مایه
ازدراءدیکشنری عربی به فارسیبي احترامي , بي حرمتي , اهانت , عدم رعايت , تمسخر , تحقير , بي اعتنايي , حقارت , خوار شمردن , اهانت کردن , استهزاء کردن , خردانگاري , خردانگاشتن
ازدراعلغتنامه دهخداازدراع . [ اِ دِ ] (ع مص ) کاشتن تخم را. (منتهی الارب ). کشت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). تخم کشتن . زرع . (زوزنی ). کشتن . کاشتن .
ازدراملغتنامه دهخداازدرام . [ اِ دِ ] (ع مص ) از حلق فروبردن [ چنانکه لقمه را ] . (منتهی الارب ). ابتلاع . بحلق فروبردن .
ازدرانلغتنامه دهخداازدران . [ اَدَ ] (ع اِ) (بصیغه ٔ تثنیه ) هر دو شانه . (منتهی الارب ): جاء یضرب بازدریه ؛ آمد فارغ و تهی دست از هر چیزی . || نام دو رگست میان دنبال چشم و گوش .